پاره های بودن

حرف دل و اثبات بودن و برای هم ماندن!

پاره های بودن

حرف دل و اثبات بودن و برای هم ماندن!

راه رفتن=هویت

یادمه یه بار تو اخبار میگفت که دانشمندا به این نتیجه رسیدن که راه رفتن هرآدمی مثل اثر انگشتش منحصر به فرده!یعنی هرچی ام شبیه باشه بازم نوع راه رفتن هرکی با آدمای دیگه فرق می کنه! 

صبح که داشتم میرفتم دانشگاه(به خاطر امتحانامون که عقب افتاد!)توی مسیر داشتم به راه رفتن آدما دقت میکردم!آره فرق میکرد!ولی یه نکته ای وجود داره٬اینکه توی اثر انگشت هیچی تاثیر نداره!یعنی خوشحال باشی یا ناراحت٬قاتل باشی یا قاچاقچی٬دکتر و مدیر باشی یا کارمند و... اثر انگشتت همون خطوطین که باهاش به دنیا اومدی! ولی نوع راه رافتن هرکی باهات حرف میزنه بی قید راه رفتن یه بچه دبستانی خوشحال٬آروم و بی رمق راه رفتن یه آدم ناراحت٬باوقار و سنگین راه رفتن یه استاد یا یه مدیر و...! 

پس  قاطی چیزای دیگه که باید حواسمون بهش باشه٬نوع راه رفتنم اضافه کرد! 


خستست! 

حسش میکنم!با تمام وجودم حسش میکنم! 

از صدای شکسته و بی رمقش٬ از نگاه بی فروغش!و این همه خستگیش میترسونتم. 

تمام واژه های قشنگ هم٬که سعی میکنم دنبال هم ردیفشون کنم تا شاید یه کم آروم بشه٬جلوی ناامیدیش کم اوردن! 

می پرسم از نگرانیاش و میگه:( تا حالا به مرض چه کنم دچار شدی؟) 

و چه بد دردیه این کاسه ی چه کنم دست گرفتن! 

و پوزخند میزنم وقتی اون کسایی که دور نشستن و از دردش بی خبرن حکیمانه از صبوری و امید داد سخن میدن! 

خستگیش منم ناتوان کرده...و دیگه حتی بغض نمیکنم چه برسه به گریه!

خاطره!

نوشتن خاطره یعنی ثبت یک روز٬روزی که دوست ندارم در هیچ جای وجودم و ذهنم ثبت شود! 

می خواستم ننویسم که دیشب از اضطرابش خوابم نبرد! 

می خواستم ننویسم که صبح چه امیدی در دل داشتم! 

می خواستم ننویسم که بعد از دیدنش هم آرامش و راه حلی نیومد و پیدا نشد! 

می خواستم ننویسم که چقدر این روزها ناخواستنی شده! 

می خواستم ننویسم چون خیلی وقته یاد گرفتم هرچی دردلم بیشتر شد٬ بیشتر بخندم.ولی انگار همه چیز دست به دست هم میده که لبریز شم! 

این زندگی شده پر از اجبار به خواستن ناخواستنی ها که حالا هرچی که نمی خواستم بنویسم نوشته شد٬این روز ثبت شد واز غصه ام چیزی کم نشد... 


گفت :یعنی تو به هیچی تو روز فکر نمی کنی؟همونو بیار روی کاغذ!بنویسش تو وب! 

وقتی فکر و خیال همیشه باهاته و رهات نمیکنه دیگه نمی تونی تشخیص بدی کجاش نوشتنیه!کجاشو باید گفت و نگفت!هون وقته که ترجیح میدی سکوت کنی... 

راستی٬نمی دونم چرا دلم انقدر دریا میخواد٬به خاطر بزرگیش٬یه رنگیش٬عمیق بودنش٬صدای موجاش٬طلوع و غروب فوق العادش٬نمیدونم به خاطر کدوم از این خصوصیاتش انقدر مناسب حالم شده که دلتنگشم؟!

شاید آغاز!

ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن              ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من 

ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید                     تو شبو از من گرفتی تو منو دادی به خورشید 

اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی                    برای من که غریبم تو رفیقی جون پناهی 

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت                    غم من نخور که دوری برای من شده عادت 

ناجی عاطفه ی من شعرم از تو جون گرفته             رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته 

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم                  قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم 

وقتی شب٬شب سفر بودتوی کوچه های وحشت          وقتی همسایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت  

وقتی هر ثانیه ی شب طپش هراس من بود              وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود 

تو با دست مهربونی به تنم مرحم کشیدی                 برام از روشنی گفتی پرده ی شبو دریدی 

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت                    غم من نخور که دوری برای من شده عادت  

ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من                 به سلامت سفر تو ای یگانه یاور من 

مقصدت هرجاکه باشه هرجای دنیا که باشی              اونور مرز شقایق پشت لحظه ها که باشی 

خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود                  تنها دست تو رفیق دست بی ریای من بود 

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت                      غم من نخور که دوری برای من شده عادت   

 


ای آهنگه داریوش و خیلی دوس دارم!باشه که یه روزی همه ی ماها انقدر قدر شناسی و یاد بگیریم و خیلی راحت نمک نخوریم و نمکدون بشکنیم!